مطالب جديد و جذاب

توکل

توکل... زنی که در حومه شهر زندگی می کرد می خواست خانه و اثاثیه اش را بفروشد. زمستان بود و چنان برف سنگینی باریده بود که تقریبا محال بود که هیچ ماشین یا کامیونی بتواند تا در خانه اش برسد. منتها چون از خدا خواسته بودکه اثاثیه اش را به کسی که خدا می خواست و به قیمتی که خدا صلاح می دانست برایش بفروشد ، از ظواهر امر دل نگران نبود. اثاثیه اش را برق انداخت و آماده فروش وسط اتاق گذاشت . وقتی مرا دید گفت : حتی از پنجره به بیرون نگاه نکردم تا انبوه برف را ببینم یا سوز سرما را احساس کنم. تنها به وعده های خدا توکل کردم و بس! مردم نیز به گونه ای معجزه آسا اتومبیل خود را تا در خانه اش رساندند و نه تنها اثاثیه خانه ، حتی خود خانه نیز...
21 بهمن 1393

یادش بخیر

بانوی روشندل شیلات   مرداب این سرزمین پیر همچون سطوح دیده طفلان بی گناه نقش آفرین چهره ماه و ستاره ها می خواهد از نسیم سحرگهان پاسخ دهد به پرسش او همره فلق ای روزگار لعنتی با اوچه کرده ای با آن بلند همت اکنده از غرور با آن که بود سراچه چشمش پر زنور با آن بزرگ بانوی روشندل شیلات می بافد از کلاف یاس روز و شب دیباجی از امید در دل هراس نیست در دل بانوی روشندل شیلات قایقش در دل امواج خروشان و بلند گرچه شد بازیچه خشم دریا چشم امید به هر حال به هر سو افکند تا ببیند که کسی نیست به ساحل پیدا که بجوید از وی راه فردا اینک ز پش...
16 بهمن 1393
1